havayebarooni




Friday, September 20, 2002

٭ يه روز باروني مي تونه خاطره ÙŠ يه دوستي باشه يا Ù�كر يه روز قشنگ كودكي.
مي تونه تميز باشه مثل يه خاطره ي خوب يا گر�ته مثل يه غم...
روزاي باروني رو خيلي ها دوست دارن...
اما روزاي باروني خيلي گر�ته اند وقتي كه تو گر�ته باشي...
بارون ببار، ببار اما شاد ببار...



........................................................................................

Sunday, September 15, 2002

٭ باران آمد Ùˆ همه چيز را برد. همه چيز را سوزاند Ùˆ همه چيز را كشت.
باران آمد و زيبايي را برد و آزادي را كشت و بعد به روي زمين راه ا�تاد و همه ي خوبي ها را به روي زمين كشيد و به لجنزاري ريخت و همه آنها را براي هميشه د�ن كرد...
باران كشت...


........................................................................................

Tuesday, July 09, 2002

٭ باز باران آمد...
من ولي در خواب بودم،
من خواب باران را ديدم
و در خواب ميان دو هجاي هستي گير كردم
و دريا�تم كه سهراب هم عاشق بود، مثل همه ي اين قطره هاي باران...
و بيدار شدم، و قطره هاي باران را ديدم كه روي صورتم مي ريختند
من زير باران خوابيدم،
من زير باران ر�تم
و نوري ديدم
نوري نه از اين دنيا
نوري روشن...
من بيدار شدم،
باران مي آمد اما نمي دانستم كجايم...


........................................................................................

Tuesday, June 18, 2002

٭ باز هم ساعت از 12 گذشته، باز هم خواب به چشمانم نمي آيد...
چراغ را خاموش كرده ام، خيره به سق�، در انتظار آمدن خواب...
باز هم در �كر او هستم، آنقدر در �كرم بوده كه يك قيا�ه برايش تجسم كرده ام، همان قيا�ه ي آشنا و هميشگي جلوي چشمانم مي آيد، با چشمهاي ميشي اش در چشم هايم زل مي زند و مي گويد: �بازم نخوابيدي دختر؟“
لبخند مي زنم، بلند مي شوم و مي نشينم، خوم را لاي لحا� گرمم مي پيچم، همان كوسن سبز پر از ستاره ي هميشگي را بغل مي كنم؛ دقيق مي شوم توي چشم هايش...
- خسته اي...
- آره، خيلي
- چرا؟
- مثل هميشه
- �كر نمي كردم امشب بياي
- مگه ميشه بدون ديدن تو ر�ت و خوابيد؟
پشت سرش را قلقلك مي دهم و مي خندد!
...
- مي دوني، خيلي خسته ام...
- باشه برو بخواب، همين كه اومدي برام خيلي ارزش داشت.
- تو هم قول بده بخوابي!
- قول ميدم...
دوباره اتاق خالي و تاريك مي شود، باز هم تنهايم، اما الان طوري ديگر هستم... باز هم كنارم بود، چه احساس عجيب و خوبي...
چشم هايم را مي بندم، باز هم لبخندش جلوي چشم هايم جان مي گيرد، و خواب مرا در خود مي ربايد...
چيزي كه مي بينم يك زمين سرسبز است، هواي باروني، درخت ها با برگ هاي تازه ي بهاري و سبزه هاي خيس، دو ج�ت پا با ك�شهاي كتاني خيس؛
خودم را مي بينم و او را، با چشم هاي ميشي اش باز هم زل زده تو چشم هاي من...


٭ من؟ هميشه Ù�كر مي كردم خودم را مي شناسم، اما... از وقتي تو را شناختم ديگر نمي دانستم كه هستم، همه چيز در من تغيير كرد، از يك آدم خجالتي كه همه ÙŠ حرÙ�هايش را در شعرهايش ميزد تبديل شدم به يك آدم بي هويت كه زندگي اش با شعرهاي ديگران رنگش را Ø­Ù�ظ مي كرد. همه ÙŠ وجودم را صرÙ� اين كردم كه بشناسمت، اما بالاتر از آني بودي كه قابل درك باشي، حضورت خيلي نزديك بود، خيلي خيلي نزديك، اما خودت خيلي دور... Ùˆ كسي بودي كه شوق ياÙ�تنت، چراغ زندگي ام را روشن نگاه مي داشت؛
دنيا را پيمودم، به اميد يا�تنت؛ خيلي چيزها را تجربه كردم، چيزهايي غريب كه شايد هرگز تكرار نشوند...
از خيلي ها سراغت را گر�تم، و همه مرا به بيراهه ها راهنمايي كردند؛
در دهي كوچك در جايي بسيار دورتر از اينجا كه حالا هستم، كودكي را ديدم كه كنار جوي آب نشسته بود، زبانش را نمي دانستم، اما احساس مي كردم او مي داند تو كجايي،
سعي كردم با حركاتم از او بپرسم، اما با زباني پاسخم را داد كه...او به زبان من حر� ميزد...
به من گ�ت: �تو هم به دنبال اويي؟“
با تعجب سر تكان دادم، گ�ت:�بيا، بيا اينجا بنشين.“
ر�تم و كنار او در حاشيه ي جوي آب نشستم، باز هم گ�ت:�دنبال اويي؟“
گ�تم:“آري، همه ي دنيا را به دنبالش پيمودم، اما هنوز از دركش عاجزم، بسياري مرا به بهراهه ها راهنمايي كردند و گم شدم، اما هنوز به دنبالش هستم...“
به آب خيره شد؛
- تا به حال صداي آب را شنيده اي؟
- صداي آب؟
- آري، گوش كن...
و گوش كردم و شنيدم و تورا يا�تم و عظمتت را ديدم، و ديدم همين آب كه هميشه در كنارمان جاريست عظمتش - كه قطره اي از عظمت توست - بسيار بسيار بيشتر از آن است كه هميشه برايمان متصور بوده...
به كودك نگريستم، همچنان خيره به آب بود و غرق در عظمت تو...
بلند شدم.
- مي روي؟
- نبايد بروم؟
- او را يا�تي؟
- آري
- اشتباه مي كني.
- او را نيا�ته ام؟
- او يا�تني نيست، اگر يا�تني بود همه او را مي ديدند... .
و اينگونه دريا�تم كه دارم خودم را مي شناسم اما تو هنوز برايم ناشناسي...


........................................................................................

Wednesday, February 20, 2002

٭ بالا را مي نگرم تا Ù�قط روشنايي را ببينم
و هرگز براي ديدن سايه ام به پايين نگاه نمي كنم
اين است آن حكمتي كه بايد انسان بياموزد


٭ Ùˆ خدا انديشيد Ùˆ انديشه اولش Ù�رشته اي بود


٭ Ùˆ باران اين هديه ÙŠ تقديس شده ÙŠ خدا
�رود آمد و پاك بود و پاك گردانيد



٭ باران رحمت الهي مي بارد
...


........................................................................................

Home