havayebarooni |
Tuesday, June 18, 2002
٭ باز هم ساعت از 12 گذشته، باز هم خواب به چشمانم نمي آيد...
چراغ را خاموش كرده ام، خيره به سقÙ�ØŒ در انتظار آمدن خواب... باز هم در Ù�كر او هستم، آنقدر در Ù�كرم بوده كه يك قياÙ�Ù‡ برايش تجسم كرده ام، همان قياÙ�Ù‡ ÙŠ آشنا Ùˆ هميشگي جلوي چشمانم مي آيد، با چشمهاي ميشي اش در چشم هايم زل مي زند Ùˆ مي گويد: â€�بازم نخوابيدي دختر؟“ لبخند مي زنم، بلند مي شوم Ùˆ مي نشينم، خوم را لاي Ù„ØØ§Ù� گرمم مي پيچم، همان كوسن سبز پر از ستاره ÙŠ هميشگي را بغل مي كنم؛ دقيق مي شوم توي چشم هايش... - خسته اي... - آره، خيلي - چرا؟ - مثل هميشه - Ù�كر نمي كردم امشب بياي - Ù…Ú¯Ù‡ ميشه بدون ديدن تو رÙ�ت Ùˆ خوابيد؟ پشت سرش را قلقلك مي دهم Ùˆ مي خندد! ... - مي دوني، خيلي خسته ام... - باشه برو بخواب، همين كه اومدي برام خيلي ارزش داشت. - تو هم قول بده بخوابي! - قول ميدم... دوباره اتاق خالي Ùˆ تاريك مي شود، باز هم تنهايم، اما الان طوري ديگر هستم... باز هم كنارم بود، Ú†Ù‡ Ø§ØØ³Ø§Ø³ عجيب Ùˆ خوبي... چشم هايم را مي بندم، باز هم لبخندش جلوي چشم هايم جان مي گيرد، Ùˆ خواب مرا در خود مي ربايد... چيزي كه مي بينم يك زمين سرسبز است، هواي باروني، درخت ها با برگ هاي تازه ÙŠ بهاري Ùˆ سبزه هاي خيس، دو جÙ�ت پا با ÙƒÙ�شهاي كتاني خيس؛ خودم را مي بينم Ùˆ او را، با چشم هاي ميشي اش باز هم زل زده تو چشم هاي من... نوشته شده در ساعت 10:47 PM توسط مائده
٭ من؟ هميشه Ù�كر مي كردم خودم را مي شناسم، اما... از وقتي تو را شناختم ديگر نمي دانستم كه هستم، همه چيز در من تغيير كرد، از يك آدم خجالتي كه همه ÙŠ ØØ±Ù�هايش را در شعرهايش ميزد تبديل شدم به يك آدم بي هويت كه زندگي اش با شعرهاي ديگران رنگش را ØÙ�ظ مي كرد. همه ÙŠ وجودم را صرÙ� اين كردم كه بشناسمت، اما بالاتر از آني بودي كه قابل درك باشي، ØØ¶ÙˆØ±Øª خيلي نزديك بود، خيلي خيلي نزديك، اما خودت خيلي دور... Ùˆ كسي بودي كه شوق ياÙ�تنت، چراغ زندگي ام را روشن نگاه مي داشت؛
........................................................................................دنيا را پيمودم، به اميد ياÙ�تنت؛ خيلي چيزها را تجربه كردم، چيزهايي غريب كه شايد هرگز تكرار نشوند... از خيلي ها سراغت را گرÙ�تم، Ùˆ همه مرا به بيراهه ها راهنمايي كردند؛ در دهي كوچك در جايي بسيار دورتر از اينجا كه ØØ§Ù„ا هستم، كودكي را ديدم كه كنار جوي آب نشسته بود، زبانش را نمي دانستم، اما Ø§ØØ³Ø§Ø³ مي كردم او مي داند تو كجايي، سعي كردم با ØØ±ÙƒØ§ØªÙ… از او بپرسم، اما با زباني پاسخم را داد كه...او به زبان من ØØ±Ù� ميزد... به من Ú¯Ù�ت: â€�تو هم به دنبال اويي؟“ با تعجب سر تكان دادم، Ú¯Ù�ت:â€�بيا، بيا اينجا بنشين.“ رÙ�تم Ùˆ كنار او در ØØ§Ø´ÙŠÙ‡ ÙŠ جوي آب نشستم، باز هم Ú¯Ù�ت:â€�دنبال اويي؟“ Ú¯Ù�تم:“آري، همه ÙŠ دنيا را به دنبالش پيمودم، اما هنوز از دركش عاجزم، بسياري مرا به بهراهه ها راهنمايي كردند Ùˆ Ú¯Ù… شدم، اما هنوز به دنبالش هستم...“ به آب خيره شد؛ - تا به ØØ§Ù„ صداي آب را شنيده اي؟ - صداي آب؟ - آري، گوش كن... Ùˆ گوش كردم Ùˆ شنيدم Ùˆ تورا ياÙ�تم Ùˆ عظمتت را ديدم، Ùˆ ديدم همين آب كه هميشه در كنارمان جاريست عظمتش - كه قطره اي از عظمت توست - بسيار بسيار بيشتر از آن است كه هميشه برايمان متصور بوده... به كودك نگريستم، همچنان خيره به آب بود Ùˆ غرق در عظمت تو... بلند شدم. - مي روي؟ - نبايد بروم؟ - او را ياÙ�تي؟ - آري - اشتباه مي كني. - او را نياÙ�ته ام؟ - او ياÙ�تني نيست، اگر ياÙ�تني بود همه او را مي ديدند... . Ùˆ اينگونه درياÙ�تم كه دارم خودم را مي شناسم اما تو هنوز برايم ناشناسي... نوشته شده در ساعت 9:40 PM توسط مائده
|